مصاحبه با خانم معظمه خلیل آبادی خواهر شهید رسول خلیل آبادی
پدر شهید زمانی که شهید در شکم مادرش بود بر اثر بیماری کلیوی که برای معالجه به تهران رفته بودند فوت کردند در تهران و قبرشان هم در اطراف شاه عبدالله عظیم است و نامشان حاج ابوالفضل خلیل آبادی تاریخ تولد او راچون من بچه بودم نمی دانم هم سوال نمی کردیم و هم نمی گفتند و کارشان هم کارگاه قالی بافی داشتند با برادرشان که 4 بادر بودند که یکی جدا برای خودش کار می کرد و بقیه هم 3 نفری در یک گارگاه کار می کردند و بطور شریکی . و مادرم هم با پدرم پسر دایی و دختر عمه بودند و بعد از فوت پدرم ، خانواده پدرم به خاطر اینکه مادرم را خیلی دوست داشتند و خیلی هم مادرم خانم بود نگذاشتند که از خانه بیرون بیاید و با عموم عروسی کرده بود . ( مجید خلیل آبادی ) .
فوت مادرش :
که بعد از ازدواج با عموم هم یک خواهر به دنیا آورده است و پس از یک سال گفته بودند که نباید زایمان کند اگر زایمان کند از بین می رود و دوباره زایمان کرده بود و بعد از 10 روز یادم می ؟آید از بین رفت و فوت کرد .
نحوه ازدواجپدر و مادرتان و خصوصیات مادرتان :
حاج اروجعلی پدر بزرگمان کهمذهبی بودند مادرمان را که خیلی مذهبی بود انتخاب کرده بودند . با اینکه دایی مادرم بود و هم فامیل بودند و نزد پدر شوهراش هم بود و باهم محرم بودند بعد از عروسی تا مردن حتی دستش را ندیده بود و صورتش را کاملاً پنهان می کرد و زن عمومکه می گفت : مادرم روبند می گذاشت و چادر سیاه می پوشید و همانگونه از خان بیرون می رفت و به خانه می آمد و هیچ گونه و هیچ کس او را نمی دید حتی صورتش را نمی دید و اسمشان هم اعظم پور اسماعیلی و خانواده شان اردبیلی بودند و بعد از آن با عموم ازدواج کردند .
زندگی خواهر و برادر بعد از فوت مادر
که از آن یک خواهر و یک برادر بودکه در آن زمان دایه می گفتند مادر شیری که یک سید خانم بودند به او دادند که پسر بود بعد از 7 ماه بر اثر بیماری سرخک فوت کرد و حالا خواهرم با عموم می ماند .
وقتی که پدرم مرد شهید در شکم مادرم 7 ماهه بود و من یک سال و نیم داشتم و 1 تا 2 سال فاصله نداشتیم باشهید . و متولد 1334 هستم و شهید متولد 1335 می باشد . بعد از فوت مادرم من 5/3 سال داشتم و چون خواهرم الان 37 سال دارد و این برادرم هم در متولد سال 1336 بود . شهید در موقع فوت مادرم 3 سال داشت و من هم 4 سال داشتم .
از دوران پس از فوت مادرتان بگویید (موقع دلبستگی شما به شهید)
مرحوم اروجعلی بودند کهتا 49 که در آنجا فوت کردند هر چه قدر بابا بزرگمان بودند خرج ها باهم بود هرکس هر چقدر در می آورد که یک اتاق بزرگ بود که مال بابا بزرگ بود و آنجا زندگی می کرد و 3 اتاق بعد از آن وجود داشت که هر عمو در آن اتاق ها بودند و خوراک و پخت و پز باهم بود و بعد از فوت بابا بزرگم عمو هام از هم جدا شدند از یکدیگر و همه چیز جدا شد و ما ماندیم با مادر بزرگمان . در آن موقع که پدر بزرگمان بود وضعیت خوب بود ولی با این حال خیلی با سختی بزرگ شدیم آن موقع که بابا بزرگمان بودیم فقط خورد و خوراک باهم بود و از نظر لباس و شهید که آن موقع که به مدرسه می رفت دفتر پیدا نمی کرد و با زغال می نوشت .
نحوه درس خواندن شهید و رفتن او به مدرسه
او را به مدرسه نمی گذاشتند و خودش هم خیلی ذوق داشت که حتی زغال بر می داشت و در حیاط می نوشت و برای خودش درس می نوشت برای خودش کلاس می گذاشت خیلی علاقه مند بود بعد دیدند که خیلی اذیت می کند او را به مدرسه فرستادند . و این عمو لطیف که مرحوم شدند واقعاً به ما خیلی لطف داشت و در مقابل عموهام ایستاد و اورا در کودکستان اسم نویسی کرد و به کودکستان فرستاد و من را گذاشتند در کارگاه و من از 7 سالگی فرش بافته ام و او را فرستادند به کودکستان و می بردند به کودکستان و موقع نهار بر می گشتند که او را ببرند که عموم و پسر عموم می آورد ، می دیدند که نیست و می دانستند که در حیاط مدرسه که یک نرده کوچک است که از آنجا می رفت به کلاس اول و دوم . و بعد از امتحانات کلاس اول او شاگرد کلاس شد و به خاطر آن قبول کردند که برود به کلاس دوم .
مقاومت شهید در برابر کار کردن برای عموها و رفتن او به مدرسه :
او را می خواستند بزارند فرش ببافد و او نمی رفت. او به درس و کتاب خیلی علاقه داشت و نمی خواست برود ولی من نتوانستم چون دختر بودم و به کلاس نرفتم و نگذاشتند به کلاس بروم . بعد حاج مجید که الان حاج بابا می گویند دفتر و کتاب او را پنهان می کرد و پاره می کرد و بر می داشت که او نرود به مدرسه و در آن جا زیر آنها را جارو بکند (کارگاه ) این هم دوباره می گذاشت می رفت و عمو لطیف خیلی مقاومت می کرد و در مقابل آنها می ایستاد و با اینها درگیر می شد و او هم می رفت می خواند و هرچی یاد می گرفت به من هم یاد می داد . از 5 سالکی به کودکستان رفت و از 6 سالگی به کلاس اول رفت واز 5 سالگی که به کودکستان و مدرسه می رفت و کارنامه قبولی دادند و جهشی رفت و در 16 سالگی یک ضرب به دانشگاه رفت و همینطور هر سال شاگرد اول می شد و بقیه اش را هم خواند و به من یاد می داد هر چه کلمه ای را که یاد می گفت .و می گفت که به من مشق و دیکته بگو که من هم یاد بگیرم و عقب نمانم و تو هم یاد بگیری و کتاب هم نداشت .
در خانه مادر بزرگم که قبل از جدا شدن ، به او یک تاقچه داده بودند و وسایل اش را در آن جا بگذارد و او هم دور تا دور آن دیوار را با زغال نوشته بود و دفتر نداشت که تکالیفش را بنویسد در دیوار می نوشت از مدرسه می آمد دوان دوان فوری دیوارها را می نوشت و مادر بزرکم هم او را خیلی اذیت می کرد چرا می نویسی ؟ و او هم می گفت که دفتر ها را بدهند من درسم را بخوانم در دیوارهای حیاط قبل از جدا شدن اگر می آمدید می رفتید و می دیدید که دیوارهای حیاط هم تکالیف او بود که از یادش نرود و یادآوری و یادداشت می کرد و به مدرسه می رفت و آن گونه درس خوانده بود . در دبستان کمال خوانده بود و در دبیرستان پهلوی سابق خوانده بود .
رفتار بد خانواده با شهید و خواهر او
هر چیزی که از دستم بر می آمد برایش م کردم باهم بودیم و غذا او هم باهم بودیم و به لباس هایش خیلی نمی رسید و آن عمو که جمشید عمو بود خیلی هم کتک کاری می کرد حتی یک کاری می کرد که بچه هایش را با لباس تازه می آورد که اینها ببینند و ناراحت شوند . در عیدها این کار را می کرد که نه تنها نمی خرید حتی این کارها را با ما می کرد . و برای ما بیشتر مرحوم عمو لطیف می رسید لباس و خرجمدرسه را خودم می دادم و من حتی چیزی را برای خودم نمی خریدم ولی هر چی داشتم برای او می خریدم و این کار را می کردم و خودش هم ناراحت می شد . شدیداً که می آمد و می دید که کاموا خریده ام. البته من در11 سالگی در کنار وجیهه خانم بافندگی را یاد گرفته ام . امکان دارد که او بگوید هم کارهای آتها را من کرده ام و این هم در کنار او بودم او به من گفت که یکبار معظمه به من نگفت این را چکار کنم ؟ از صبح در بالاخانه منتظر بودم که یک مشتری بیاید و برای او بافندگی کند و من ببینم و یاد بگیرم و از دستش یاد می گرفتم و مثلاً می رفت وضو بگیرد می دید من مثلاً یک دست را دوخته ام از لباس ، از روبرو از او نپرسیده ام که چکاری انجام دهم و نگاه کرده ام و یاد گرفته ام و در 12 سالگی هم فرش و هم می آمدم نگاه می کردم و یاد می گرفتم و صبح ها فرش بافی و شب ها هم بافندگی و این کارها را می کردم خیلی ناراحت می شد .
رسیدن عم لطیف به مشکلات شهید و خواهر او
شهید می آمد و مشکلاتش را به من می گفت که من مشکلش را در آخر به لطیف عمو می گفتم که او ما را به دکتر می برد و درمان می کرد و ناراحتی ما ا برطرف می کرد و تا جایی که امکان دارد به اهم نمی گفتیم بعد از اینکه او می دانست کارها را برای ما انجام می داد و من هم خودم یادم نمی رود که مریضی اوریون گرفته بودم که آمده بود و می گفت که چرا حرف نمی زنی؟ می گفتم که گلویم درد می کند اوریون گرفته ام و او من را به دکتر برد و عصبانی شد که چرا به من نگفتی ؟ . فقط عمو لطیف این کارها را می کرد بقیه نمی کردند . برادرم در اول به من می گفت از دستم بر می آمد خودم می کردم از دستم بر نمی آمد به آن عمویم می گفتیم .
خانواده مادرم در تهران بودند اوایل که در اردبیل بودند تا 8 سالگی من در اینجا بودند بعد از آن خانه را فروختند و رفتند و یک خاله ام ماند در اینجا که به ، که به خانه او هم التماس می کردیم خواهر و برادر بعد از یک هفته التماس بعد از یک ماه ما را یک روز جمعه می بردند آن جا و دوتایی می رفتیم و تا شب می ماندیم و شب مادر بزرگمان می آمد و ما را می برد .
دیپلم خودش را گرفت و همه را خوب خواند و تجدید هم نمی آورد تا کلاس ششم بود . در کلاس پنجم او با یک عده اهالی کوچه که با آنها دوست شد آن سال من خیلی نگران بودم با اینکه من خودم بچه بودم و درس نخوانده بودم ولی خیلی نگران بودم چون جوان بود و در سن بلوغ بود حرف زیادی نمی شد به او گفت و اگر هم می گفتیم گریه می کرد و داد می زد و عصیانی می شد یعنی نمی توانستم تا به آن حدی که بتوانم جلویش را بگیرم که البته خودم هم بچه بودم نمی توانستم و آن سال که با آنها دوست شد آن سال در درسش تجدید آورد و الان هم هر چی فردا اتفاق بیافتد فردایش در خواب می بیند . 2 روز قبل از آن دیدم که من در حیاط نشسته ام و لباس های شهید را می شستم که خاله ام آمد که گفت ناراحت نشو که رسول 7 تجدید آورده ، عین همان صحنه که فردا خاله ام آمد در حیاط گفت که 7 تا رسول تجدید آورده که پنجم دبیرستان خوانده بود که لطیف عمو رفت با دوستان همسایه صحبت کرد و کمی با خودش حرف زد این دیگه یواش یواش هم نمازش را مرتب خواند و هم دوباره درسش را خواند . که از دانشگاه هم در سال اول قبول شد .
بعد از قبولی از دانشگاه اول رفته بود به مزار مادرم تا حدی گریه کرده بود بعد آمد خانه که ما یک اتاق بزرگ داشتیم که با مادر بزرگم در آنجا بودیم
آن طرفش یک دهلیز بود و در طرف دیگر هم دهلیز بود از پنجره به من گفت فریادکنان که خواهر در روزنامه اسم خودم را زده اند که قبول شده ام از پزشکی،من در اتاق ایستاده بودم از این دهلیز دوان دوان رفتیم که همدیگر را ندیدیم که آخر به هم رسیدیم که آنقدر گریه کردیم که مژد گانی اول را به مادرم دادهام و دوم را به تو الان بیا برویم سر مزار مادرم که رفتیم و مژدگانی خودش را داد . آمد و رفت پیش حاج مجید عمو که گفت دوستانمان از من شیرینی می خواهند حاج مجید گفت که برو برو به بازی خودت من تو را نمی شناسم برو و کاری به من نداشته باش . رفت پیش مرحوم لطیف عمو که به او پول داد که برای دوستانش شیرینی بخرد .
خاطرات یا اتفاقات :
قبولی او در دانشگا شیرین ترین خاطره ی من بود که باهم تا حالا این چنین نبودیم .
بعد از قبولی از دانشگاه :
هیچ چیزی نداشت یک دست لباس داشت از ما جدا شد دفتر و کتاب نداشت 5 و 6 عدد کتاب از دوستانش جمع کرده بود به غیر از کتابهای علمی در آن موقع به کتابهای دیگر توجه نداشت با 3 و 4 عدد کتاب از آن خانه و یک جعبه برای خودش درست کرد با یک دست لباس تن خودش چون سال به سال برای او لباس می خریدند از آن خانه بیرون رفت و لباس اضافی برای خودش نداشت با 3 و 4 عدد بلوز و کاموا که برای خودش بافته بودم و در موقع رفتن هم گفت که اینها یادگاری تو است و هر موقع تو را به یادم می آورد . بعد از رفتن شهید من هم دیدم که نمی توانم بدون او بمانم و خیلی برای من سخت شده بود و مادر بزرگ من هم زنده بود و واقعاً هم برای من خیلی سخت شده بود و مادر بزرگم خیلی مرا اذیت می کرد من می رفتم در کارگاه برای عموها کار می کردم برای من هفتگی پول می داد و می آمدم به او می دادم و او هم هر موقع که خوشش بیاید یک تومان را به من می داد و آن را هم بعداً می دزدید یعنی آن گونه کار کرده ام . عمو لطیف مرحوم هم بعد از قبولی شهید از دانشگاه خیلی خوشحال شد و 2 روز از فرط خوشحالی گر یه کرد. دیروز پسرش می گفت آن موقع بچه بود می گفت می گفت که نشسته بودیم در پارک به من شیر کاکائو خریده بود و برای خودش بستنی که نشسته بودیم می خوردیم ( عمو لطیف ) و شهید دوان دوان آمد و گفت که عمو من قبول شده ام در آن موقع با صدای بلند گریه کرد ( عمو لطیف ) . من و خود شهید و عمو و خانواده اش فهمیدند و بقیه هیچ نفهمیدند و نه پرسیدند که دانشگاه چیست ؟ و قبول شدن یعنی چه اصلاً و ابداً . یک عمو که داشتیم که اصلاً اگر سلام می دادیم صورتش را از ما بر می گرداند و فقط ما را کتک می زد و من را کتک نمی توانست بزند و فحش می داد و هر روز فحش می داد به ذات خودت لعنت آورد .
شاگرد خودش به من فهماند که چرا حرف نمی زنی و چرا چیزی نمی گویی و چرا گریه نمی کنی ؟ گفتم به چی بگم ؟ گفت که به تو این همه فحش می دهد و من گفتم که نمی دانم یعنی چه ؟ گفت که یعنی به ذات و سرشت لعنت یعنی به پدرت لعنت پس چرا حرف نمی زنی ؟ 2 روز به کارگاه نمی رفتم و کار نمی کردم می گفت که شما را بدون نان می گذارم ؟ اگر کار نمی کردم به مادر خودش هم نان نمی داد؟ هفتگی هم نمی داد و مادرش هم داشت آن نصف می رفت می خورد و جمع می کرد و چون کار نکرده ای نان نیست و نان خشک هم نیست و پنهان می کرد . مادر بزرگم هم این چنین ظالم بود.
عمه ام را ندیده بودم همه شان بیماری کلیه گرفتند و مردند و بیماری ارثی بود . با خواهر نا تنی خودم در یک خانه بودیم در کنار هم و حاج مجید بعد از مادرم بعد از 2 سال ازدواج کرد . با وجیهه خانم و خواهرم با آنها زندگی می کرد و وجیهه خانم هم ادعای خدایی می کند ولی او هم خواهرم را کتک می زد یعنی هر دو را یک دست کتک نمی زد آن روز نمی خوابید . کتک می زد بیرون می انداخت و در زمستانهای سرد که آن موقع خیلی سرد بود که فکر کنم شنیده اید و در حیاط در آن زمستان پا برهنه و هیچ چیزی هم نمی داد و مرحوم لطیف عمو می آمد از بیرون می فهمید و او را به خانه اش می برد و بعد از گرم شدن او را می فرستاد . واقعاً خیلی سخت بود یعنی الان هم ناراحتی عصبی و روحی دارد همیشه کتک می زد با کتک زدن او بزرگ شده است و من را کمی ناز می کرد چون می دانست که مشتری های او را راه می اندازم و برای او کار می کنم و البته کار را برای من یاد داده است و تا می توانست از من کار کشیده است . باهم بودیم در ایام بچگی و هردوتامون بچه بودیم اگر با او صحبت می کردم وجیهه خانم او را کتک می زد و خیلی با او حرف نمی زدیم و الان هم او به من می گوید که تو به من هیچ حرفی نمی زنی و خواهرها با همدیگر همه چیز را می گویند و من گفتم که اگر بگویم به درازا خواهد کشید و ناراحت خواهی شد . با شهید خواهرم خیلی خوب بود و آن موقع که من در کنار دایی به مدت یک سال بودم وقتی که شهید از تبریز به اردبیل می آمد با خواهرم بود و با همدیگر بودند .
در دوران دانشجویی هم شهید نمی دانم کار می کرد یا نه ولی پول داشت و برای خودش لباس و دفتر و کتاب می خرید ولی نمی گفت . می گفتم به او و از او سوال می کردم و می گفت که نپرس ناراحت می شوی و فقط بدان که از راه حلال بدست آورده ام . حرام نیست .
ارتباطات با اهالی و مسجد :
تا دانشجو بود فقط ذکر و فکرش با درس بود از دوران دانشجویی که بعد از اینکه او از تبریز 1 بار و 2 بار آمد و رفت عقیده این شهید عوض شد عقیده ی کاملاً اسلامی و مذهبی پیدا کرد و در مسجد قرآن می گذاشت و معنی قرآن یاد می داد و قرآن را از خانه یاد نگرفته بود و از این درس و کتاب یاد گرفته بود ولی خیلی وارد بود و کتابخانه مسجد را این شهید اداره می کرد و مسئول کتابخان مسجد ابراهیم آباد بود و وقتی که به تهران رفته بود که کتاب بیاورد شهید شد . در اصل رفته بود کتاب بیاورد دید که آقا آمده است رفت آقا را ببیند آن موقع خیلی اصرار کردیم که نرو و راهها بسته است و اتوبوس نیست گفت که شما نمی توانید جلوی من بگیرید من خواهم رفت .
من در رشت بودم در خانه دایی بمدت 5/2 سال بودم تا اینکه ازدواج کردم با پسر عموی مادرم ازدواج کردم و به تهران رفتم و شوهرم در آنجا شاگرد راننده بود و بعد در این مدت از تابستان به تابستان به اردبیل رفت و آمد می کردم و شهید یک دفعه به رشت آمد و یک دفعه هم به تهران آمد و خیلی زیاد نمی آمد . من وقتی که در تابستان می آمدم به اردبیل ، می آمد و من را می دید و در این دوران همدیگر را کم می دیدیم .
محرومیت از دانشگاه :
فهمیده بودند که فعالیت دارد و در آن زمان به من گفت دیدم که استاد تهمت و اهانت می کند به اسلام و من بلند شدم و اعتراض کردم و مرا بیرون انداختند . به من اینطور می گفت : با ناصر خلیل آبادی (پسر عمو ) قبلاً باهم فعالیت داشتند که آن بهانه بود که بیرون بیاندازند از دانشگاه تبریز . پسر عمو می گفت که از طریق من رد گم می کرد و از طریق من اعلامیه ها را پخش می کرد در اردبیل .
در دانشگاه 4 سال درس خوانده بود و بعد محروم شده بود در سال چهارم محروم شد در سن 20 سالگی و در سال 55 از دانشگاه محروم شده بود . در آن موقع هم به من زنگ زد که خواهر اگر من 2 سال را بمونم اینجا عمرم به هدر می رود و در کجا و چگونه خواهم ماند من 2 سال را به سربازی می روم و بعد از آن برمی گردم و درسم را می خوانم . به سر بازی تازع رفته بودم که آقا فرمودند که هرکس به این دولت خدمت می کند فرار کند و سربازها هم فرار کند . و اولین نفری که فرار کرده بود شهید بود . در تبریز سرباز بود . در اواخر دوران تحصیل او از دانشگاه محروم شده بود .
بعد از فرار آمده بود به اردبیل در خود اینجا فعالیت می کرد و فقط شنیدم که در اردبیل توسط آشنایان شنیده بودم که در مساجد و در برنامه شرکت می کند و حتی دختر عموی خودش ( دختر جمشید عمو ) را که آنقدر حجاب اش را رعایت نمی کرد او را به مساجد کشانده بود و گفته بود که از این خانواده بعید است و تو از این خانواده هستی و او را راهنمایی کرده بود و گفته بود که حجاب خودت را حفظ کن و اطلاعات دقیق ندارم و بعد از شهید شدن رسول اهالی کوچه گفتند که برادر تو آنها ( فرزندان )ما را راهنمایی کرده بود و به مبارزه بر علیه حکومت تشویق کرده بود و مومن شدن آنها و به مساجد رفتن آنها را مدیون شهید رسول می دانستند و به گفتند و هر شب بعد از نماز به آنها قرآن می گفت .آن موقع که آقا آمده بود تهران 3 روز شلوغ بود و من در خانه خاله ام که اجاره کرده بود آنجا بودم در خیابان در منطقه جوادیه و بعد یعنی 3 روز قبل از شهید شدن رسول یعنی قبل از آمدن به تهران من شب را خوابیدم و در خواب دیدم که آمده برادرم رفته ایم به یک چاه عمیق در بیابان و مادرم که فوت کرده است می گویند که برادرم به چاه می افتد رفتیم از یک دست اش من و از دست دیگرش مادرم ، که او را می کشیم . بالا زن دایی ام بود زن دایی ام خندید به او نگاه کردم از دستم رد شد به چاه افتاد و به مادرم داد می زنم و او به من داد می زند رسول از دستمان رد شد و به جاه افتاد و قلبم شور می زد که چطور می شود ؟
فردا نه پس فردا خوابم را تعریف کرده بودم در حیاط بودیم که خاله ام آمد گفت : که خوابت دوباره راست از آب در آمد و رسول به تهران آمده است و در اینجاست و من شروع به گریه کردن کردم تا از حال رفتم و خاله ام گفت که چرا گریه می کنی و من گفتم که این چنین خواب دیده ام و به من این چنین می آید که برادرم دیگر آمده و بر نمی گردد . و ناراحتم و از دستم رفت برادرم . گفت که ناراحت نشو.
در فکر هم سنگران بودن شهید :
برادرم آمد 3 روز در منزل ما ماند و 3 روز کاملاً را گریه کردم غذا درست کردم نخورد و خاله ام به ناهار دعوت کرد هیچ وقت از یادم نمی رود باقلا پلو درست کرده بود ماست و غیره . از هیچ کدام از آنها نخورد و فقط ماست و نان خورد گفت که الان هم سنگران من در کوچه نشسته اند و گرسنه اند و در این سرما نشسته اند و اینجا بنشینیم و 2 جور غذا بخورم . هر کاری کردند نخورد . شب آمد منزل ما من لحاف و تشک انداختم نگاه کرد و گفت که (با دوستش آمده بود ) خواهر تو فکر می کنی که من در اینجا می خوابم گفتم چرا ؟ گفت که الان می دانی که که در کوچه ها همسالان من در کوچه خوابیده اند و در سرما خوابیده اند و من بر روی لحاف و تشک سفید بخوابم هرکاری کردم خانه مان هم سرد بود و زمستان بود هرکاری کردم نخوابید با یک بالیش خوابید و گفت که اگر بر روی لحاف و تشک بخوابم بر من حرام است .
صبح پا شد و گفت که می خواهم بروم اردبیل گفتم که نرو . هر چی من گفتم نرو و خاله ام گفت که الا و باالله باید بروم و هیچ کس جلویم را نمی تواند بگیرد یک کمی دایی و یک کمی من و خاله ام در جیبش پول گذاشتیم گفت که می روم . آن زمان هم تلفن در خانه نبود در منزل خاله ام بود . 2 روز شد از او خبر نشد و قلب من هم شور می زند . در 21 بهمن که رادیو و تلویزیون را گرفتند خاله ی کوچکم در منزل ما ناهار مهمان بود و گفتند که همه سر پل راه آهن تظاهرات است و خوشحال اند که صدا و سیما را گرفته اند همه به بیرون ریختند و آن همهمه ظرف ها را با گریه شستم و خاله ام آمد و گفت که چرا اینقدر گریه می کنی گفتم که اصلاً نمی توانم و قلبم ناراحت است . نگو که در همان موقع شهید شده بود . شب را خوابیدیم و صبح بیدار شدم ،باور کنید پا برهنه رفتیم تا آنجا ، خانه خاله ام که تلفن در آنجا است که قلبم ناراحت است با آن هم نرفتم و تلفن کنم که رسیده یا نرسیده است که چطوری است ؟ می خواستم بروم به خانه لعیا خاله که زنگ بزنم خاله گفت که کجا می روی گفتم که می روم یه زنگ بزنم که برادرم رسیده است یا نه ؟ پسر دایی ام گفت نرو بیا اینجا ، الان من خودم می روم ، گفتم دروغ می گویی ؟ گفت که بیا بالا می خواهم تو را ببرم رفتم بالا دیدم که خیلی عجیب غریب با من حرف می زنند اینها می گویند من گریه می کنم . پسر دایی ام گفت که تو چرا اینقدر گریه می کنی . گفت که حالا برو خانه ات . این همه گریه می کنی برو خانه تون . رفتم خانه دیدم که آقا (شوهرم ) آمده است گفت که معظمه اگر به شما یه چیزی بگویم ناراحت می شوی ؟ گفتم نه بگو ؟ گفت که حسین برادرم مرده است ، من داد زدم حالا که داد می زنی باشه . بیا راستش را بگویم ؟ برادرت مرده است ( رسول) دیگه من نفهمیدم چی شد و دیدم که همسایه ها آمده است من را برد خانه دایی ام همه جمع شده اندو در منزل دایی هستند . گفت که رسول را خودم کفن کردم و خودم شستم و خودم در قبر گذاشتم و دایی ام ختم او را گرفت و چهلم و سالگرد او را هم گرفت .
تحویل جنازه ازقانون پزشکی و نحوه شهادت او:
فکر کنم که در 22 بهمن شهید شده بود 23 بهمن دایی ام خبردار شده بود و در 24 بهمن به من گفته بودند .آن روز که می خواست برود به ما گفته بود که می خواهد برود به اردبیل بعد به ما دروغ گفته بود که در تهران رفته بود که اسلحه بگیرد و در جمع تظاهرات باشد و چون اگر می خواست که بگوید می روم اسلحه بگیرم ما نمی گذاشتیم و جلویش را می گرفتیم . گفت که می خواهد برود به اردبیل گفتیم که اتوبوس نیست ترمینال ها کار نمی کند گفت که من پیدا می کنم و می روم مستقیم که از خانه بیرون می آید می رود دنبال گرفتن اسلحه و می رود جلوی دانشکده افسری که از پشت بام سربازها او را می زنند و گفتند که از آنجا زده اند ( میدان توپخانه ) و ما احساس می کردیم که 2 روز است که به اردبل بازگشته است و من هم به خودم می گفتم که نیامده و نرسیده است که می خواستم زنگ بزنم که به من گفتند که شهید شده است . دایی ام که در رشت است می رود و جنازه را تحویل می گیرد گفت که آنقدر زیاد بود حدود 20 نفر ریخته بودند در پشت وانت و گفته بودند که هرکس شهید خود را می شناسد بیایدو یک به یک همه ی آنها را شستیم و کفن کردیم و در آخر شهید رسول خلیل بود که آن را شستیم و کفن کردیم و در قبر گذاشتیم .و من را برده بودند به خانه دایی ام در آنجا فهمیدم که دایی ام دفن کرده و آمده است .چون لخظه آخر او را ندیده ام الان هرکس که سرش فرفری است را شهید می بینم .
بحث دایی شهید و خود شهید :
آن روز که همه ی ما در خانه ی خاله ام به ناهار دعوت شده بودیم یعنی جلسه آخر ( همان 3 روز قبل از شهادت ) که ناهار را در آنجا خوردند ( وشب را به خانه ی ما آمد شهید ) و شب که در جلوی خانه ی خاله ام تظاهرات بوده از پنجره نگاه می کردم و سربازها می گفتند که بروید خانه و نگاه نکنید و دایی ام می گفت که بیا تو ،تو را می زنند در جواب دوباره من سرم را از پنجره بیرون آوردم وببینم آخر به آنها گفتم که داداش اینجاست می ترسم او را بزنند و او هم اینجا باشد به خاطر آن اینجا را می بینم من چیز دیگر نگاه نمی کنم . دوباره سرباز داد کشید که اگر دوباره سرت را بیرون بیاوری می زنم یک لحظه دیدم که داداش آن جاست و در طرف دیگر خیابان است تا اینکه به خانه آمد و می گفت که چطور شده است خواهم مرد . چرا ناراحت می شوید این همه آدم می میرند ما هم یکی از آنها . آن روز که همه در خانه خاله ام به ناهار دعوت شده بودیم که دایی ام گفت که رسول بیا با من چند کلمه حرف بزن ببینم که عقیده تو چیست و تو چه می گوی ؟ چکار کرده ای و از درس ات حرف بزن ؟ گفت که من هر چقدر به شما بگویم شما ( دایی ام خیلی شوخی باز بود ) همه چیز را به شوخی می گیرید و من آنها را با قرآن جواب می دهم . سرش را پایین گرفت و شروع به باز کردن قرآن کرد هرچی دایی ام گفت با قرآن جواب او را داد . اینها از موقع ناهار که جلویش ناهار ماند تا شب باهم بحث کردند آخر دایی ام بر پشت شهید زد و گفت که تا اینجا هیچ کس حرف من را نبسته بود و به شهید احسنت گفت و گفت آفرین بر تو و به هر سوال دایی جواب قانع کننده داد و از این به بعد به تو افتخار می کنم و تو آزاد هستی . یعنی دایی ام آن روز کاملاً برای او عقیده پیدا کرد و اعتقاد پیدا کرد و چون در آن روز شهیدها را دفن کرده بودم گفت که گریه نکنید و افتخار می کنم که این چنین شهید را داشتم و واقعاً گریه نکنید و سرمان را هم می توانیم بالا بگیریم . یعنی این حرف ها از دایی ام تعجب آور است .
الان 30 امین سالگرد شهادت شهید رسول خلیل آبادی است در سن 21 سالگی شهید شده است قبرشان در تهران در بهشت زهرا قطعه 27 در کنار آقای طالقانی قسمت 21 و 22 شهدای انقلاب . ناراحت و خوشحال باشم هنیشه می روم و حرف دل ام را در کنار قبرش می گویم . خیلی کم حرف می زد و خیلی کم او را می دیدیم و خیلی کم پیش ما می آمد و چند دفعه گفتم که چرا نمی آیی گفت که تو را رعایت می کنم که تو برای من زحمت بکشی . کم تر می آمد و یک کم هم که طرف مادرم که بی حجاب بودند کم تر می آمدکه می گفت خوشم نمی آید آنها بی حجاب هستند چون که من در خانه خاله ام بودم و شوهرم در مسافرت بود . وقتی که اینجا می آمد با مادر بزرگم که در قید حیات بود در کنار او می ماند .
این نوار در تاریخ 11/11/86 توسط سید امین موسوی پیاده سازی شد